با پایان ثبتنام انتخابات و نگاهی به فهرست شخصیتهای سیاسی ثبتنام کرده، یک واقعیت تلخ پیش روی یک جامعه قرار گرفت. در میان ثبتنامکنندگانی که تعریف شخصیت سیاسی برایشان صادق باشد، هیچ متولد سال ۱۳۵۰ به بعدی وجود ندارد.
میانگین سیاسی این افراد ۶۲ سال است و این یعنی نیمقرن اخیرِ ایران هیچ نمایندهای در میان کاندیداهای مطرح ندارد.
در سلسله یادداشتهای انتخاباتی که از دو هفته پیش آغاز کردم؛ رسیدهایم به پنجمین تفاوت از «زنده ماندن» و «زندگی کردن». حقیقتی که مدام توی صورت جوانانمان میخورد؛ «شکاف نسلی».
ارزشها، نگرشها، خواستهها و نیازهای نسلهای مختلف با همدیگر تفاوتهایی دارد. تفاوتهایی که گاه در قالب اختلافهایی میان والدین و فرزندان نیز بروز مییابد. همین تفاوت در ارزشها و باورهاست که مفهوم «شکاف نسلی» را شکل میدهد. این شکاف اما گاهی به دلایلی میتواند در جامعهای پررنگتر از یک مفهوم اجتماعی، تبدیل به مفهومی اجتماعی-اقتصادی-سیاسی شود. همین وضعیت امروز ما. آنچه بیش از هر مسالهای، آشکارا در حال تبدیل شدن به یک بحران است؛ این واقعیت است که نسلی از جامعه، سالهاست که هیچ صدایی در حکمرانی و در میان کنشگران سیاسی ندارند. این یعنی ما باید بترسیم از تفاوت ارزشها و نگرشهای بیننسلی که حالا زمینهسازِ شکاف جامعه-دولت هم خواهد شد.
انقلاب که شد؛ نسلی از جوانان انقلابی شدند دولتمردان انقلابی. با صندلیهایشان، که هرچند وقت یکبار بین خوشان جابهجا میکردند (صندلیبازی دوران کودکی یادتان هست؟)؛ پیرتر شدند و اینها با هر دورهی کابینه ۴ سال پیرتر شدند؛ پس عجیب نیست که از دولت چهارمِ بعد از انقلاب، هر دوره، سن کابینه حدود ۳ تا ۴ سال پیرتر شده است! از منظر «زنده ماندن» میشود هنوز هم با اتکاء به مدیران نسل انقلاب، دولت تشکیل داد و زنده هم ماند. اما از منظر «زندگی کردن» نیاز است تا این شکاف بیننسلی با کمترین هزینه و در فرآیندی مشخص مرتفع شود و زمینههای تداوم حیات نظام حکمرانی و سیاسی را ایجاد کرد.
نسل انقلابیون (بیش از ۵۵سال سن) که حالا سهمشان به حدود ۱۵ درصد از کل جمعیت ایران رسیده است؛ هنوز حدود ۸۵ درصد پستهای مدیریتی را در اختیار دارند و نسلهای بعدی حتی نمایندهای برای کاندیدا شدن هم در اختیار ندارد. نسلی که احتمالا به غیر از قدرت در ثروت هم غلبه سهمشان چشمگیر است. نسلی که تاکنون نه حاضر بودهاند صندلی به دیگر نسلها و فرزندان خود بدهند و نه سهمی برای ارزشها و نگرشهای آنان قائل شوند.
به این ترتیب است که شکاف نسلی در ایران تبدیل شده به یکی از شکافهای اصلی. تعارض میان خواستههای نسلهای بعدی با نسل انقلابیون اصلیترین تعارضی است که شکل گرفته است. تعارضی که میتواند «زندگی کردن» در سالهای آینده را با ریسکهای بزرگی همراه سازد. تداوم جریان ورود نسل جدیدی از مدیران مدتها مسدود بوده است و این پیشآگاهی یک خطر بزرگ است.
همین «شکاف نسلی» است که از تفاوت ارزشها شکل گرفته است و به دنبال خود سایر شکافها (مانند «شکاف جنسیتی») را میسازد و خواهد ساخت. این که سهم زنان در صندلیهای مدیریتی کم است، عجیب نیست؛ چون در ارزشهای نسلهای جدیدتر است که حضور زنان در جامعه و افزایش سهم آنان ارزش شناخته میشود.
اگر در یادداشتهای پیشین در مورد تیم و اهمیت آن بیش از کاندیدا حرف زده شد؛ حالا باید این پرسش را شفافتر کنیم که سهم آن ۸۵ درصد متولدین پس از نسل انقلاب، در تیم مدیریتی چقدر است؟ یا این پرسش مطرح شود که این نسلهای بعدی در چه سازوکارهای میتوانند در ساخت ایرانِ آینده مشارکت داشته باشند.